07137242217
hello@plasmain.ir

پایگاه داده باورنکردنی از تقریباً تمام پروتئین‌هایی که دانشمندان شناخته‌اند

ایجاد شده توسط فوق پلاسمایی در اخبار 12 مرد 1401
اشتراک گذاری

اگر دوز ۱۹۸۴ خونتان پایین آمده است، اگر این اثر جورج اورول را خوانده‌اید و آرزوی خواندن اثر مشابهی را در سرمی‌پرورانید، شاید «دنیا قشنگ نو»ی آلدوس هاکسلی برایتان مناسب باشد.


هاکسلی یک نمایشنامه‌نویس و مقاله‌نویس و داستان‌نویس انگلیسی بود. در دنیای قشنگ نو، او دنیای صنعتی آینده را به تصویر می‌کشد و به مانند ۱۹۸۴، در مورد حاکمانی توتالیتر می‌نویسد، اما این بار ، آنها در کارخانه‌ها، انسان تولید می‌کنند، آنها را با شیوه‌‌ای موسوم به بوکانوفسکی، کلون می‌کنند و به میل خود آنها را به به طبقات مختلف اجتماعی تمایز می‌دهند و تازه با شیوه‌های مدرن شرطی‌سازی، خلق و روحیات و علایقشان را تغییر می‌دهند.


کتاب‌هایی از این دست متأسفانه در ایران با خوردن برچسب علمی تخیلی، هیچگاه مجال درست خوانده شدن نمی‌یابند. نمی‌دانم چرا بسیار غافل هستند که علمی تخیلی در حالت متعالی خود، علاوه بر اینکه به تصویرکشنده آرزوهای علمی انسان است و در پنجره تخیل، با فائق آمدن بر مشکلات تکنیکی، انسان را دعوت را به تماشای دنیای آینده می‌کند، در عین حال توصیف‌کننده رنج‌ها و دغدغه‌ها و مشکلات انسان معاصر است، رنج و دغدغه‌هایی که در همه اعصار و کشورها کاملا شبیه و مشترک هستند، فقط قالبشان تا حدی با هم متفاوت است. از این دید رنج‌های کارگران دوران انقلاب صنعتی اروپا با رنج‌های شهروندان یک ایستگاه فضایی سال ۳۰۰۰، در ماهیت یکی هستند، فقط در شکل متفاوتند.


اما شاید بپرسید از کجا متوجه شدم که چنین کتابی را پیدا کردم یا اینکه آیا کتاب‌های دیگری هم در این سبک سراغ دارم یا نه. راستش سایت جیره کتاب و مراجعه به این صفحه این سایت، پاسخ خوبی برای سؤال شماست.


دنیای قشنگ نو


با هم بریده‌ای از دنیای قشنگ نو را می‌خوانیم:


آقای فاستر در اتاق تخیله ماند. دی. اچ. سی. و شاگردانش داخل نزدیک‌ترین آسانسور شدند و به طبقه پنجم رفتند.


روی تابلوی اعلانات نوشته بودند: شیرخوارگاه. اتاق شرطی‌سازی نئوپاولوفی.


مدیر، دری را گشود. وارد اتاقی بزرگ، لخت، خیلی روشن و آفتابگیر شدند. نیم‌دوجین پرستار سرگرم چیدن گلدان‌های گل سرخ در یک ردیف طویل بر کف اتاق بودند. شلوارها و ژاکت‌هایشان را اونیفرم‌هایی از ابریشم مصنوعی سفید تشکیل می‌داد، موهایشان را از نظر بهداشتی زیر کلاه‌های سفیدشان پنهان کرده بودند. گلدان‌های بزرگ غرق شکوفه بودند، هزاران گلبرگ، شکفته و به لطافت حریر، مانند گونه کروبیان کوچک بی‌شمار، البته کروبیانی که در آن نور روشن به چشم می‌خوردند، نه‌چندان سرخ‌چهره و آریایی، بلکه به رنگ چینی، یا مکزیکی، یا پف‌کرده بر اثر دمیدن بیش از حد در شیپورهای آسمانی، یا به پریده‌رنگی مرده، به پریده‌رنگی سفیدی بازمانده از مرمر.


هنگامی که دی. اچ. سی وارد شد، پرستارها گوش به فرمان ایستادند. با لحنی مقطع گفت: «کتاب‌ها را باز کنید.»


پرستارها بی سر و صدا دستور را اطاعت کردند. کتاب‌ها طبق معمول در فواصل گلدان‌های گل سرخ باز شدند –ردیفی از کتاب‌های پرستاری به قطع خشتی که هر یک از آنها آدم را به تماشای تصویری خوش آب و رنگ از وحوش یا طیور یا ماهیان می‌خواند.


«حالا بچه‌ها را بیاورید تو.»


از اتاق بیرون دویدند و ظرف یکی دو دقیقه برگشتند، هر یک چرخدستی بلندی را می‌راند که تمام قفسه‌های چهارگانه‌اش که از تور سیمی بود، پر از بچه‌های هشت‌ماه بود، همه‌شان سخت شبیه یکدیگر (معلوم بود که از «گروه بوکانوفسکی» بودند) و همه‌شان (از آنجا که از طبق دلتا بودند) لباس خاکی به تن داشتند.


«بگذاریدشان زمین»


بچه‌ها را پیاده کردند.


«حالا طوری بچرخانیدشان که بتوانند گل‌ها و کتاب‌ها را ببینند.»


بچه‌ها چرخ خوردند و یکباره ساکت شدند، بعد شروع کردند به چهار دست و پا کردن به طرف آن رنگ‌آمیزی‌های پرزرق و برق و آن اشکال خیلی قشنگ و درخشان روی صفحات سفید. هنگامی که نزدیک شدند، خورشید سر از ابر کسوفی زودگذر به درآورد. گل‌ها گویی از شوری ناگهانی که در درونشان افتاده بود، لهیب کشیدند، چنین می‌نمود که معنایی تازه و عمیق، صفحات درخشان کتاب‌ها را فراگرفته است. فریادهای کوچک هیجان و غلغل و غریو شادی از سفوف کودکانی که می خزیدند، برخاست.


مدیر دست‌هایش را به هم مالید و گفت: «عالی است! انگار از روی قصد دارند این کار را می‌کنند.»


حالا چابک‌ترین چهار دست و پاکننده‌ها به هدفشان رسیده بودند. دست‌های کوچکشان را با تردید دراز کردند، گل‌های تغییر‌شکل‌داده را لمس کردند، گرفتند، پرپر کردند، و اوراق تذهیب‌شده کتاب‌ها را مچاله کردند.


مدیر صبر کرد تا با شادمانی غرق کارشان شدند. آن وقت گفت: «خوب تماشا کنید.» و دستش را بالا برد و علامت داد.


سرپرستار که آن طرف اتاق ، کنار صفحه کلید، ایستاده بود اهرمی کوچک را به پایین فشار داد.


صدای انفجاری شدید برخاست. سوت خطر به صدا درآمد، تندتر و باز هم تندتر شد. صدای دیوانه‌کننده زنگ‌های خطر برخاست.


بچه‌ها تکان خوردند و جیغ کشیدند، صورت‌هایشان از وحشت گلگون شد.


«و حالا» مدیر فریاد کشید (چون سرو صدا کرکننده بود)، «حالا می‌خواهیم درس را با یک شوک ملایم الکتریکی به خوردشان بدهیم.»


باز دستش را تکان داد و سرپرستار اهرم دوم را فشار داد. آهنگ جیغ بچه‌ها تغییر کرد. زوزه های تشنج‌آمیزی که اکنون می‌کشیدند، حالتی نومیدانه و دیوانه‌وار یافت. بدن‌های کوچشکان کش و قوس می‌امد، دست و پاشان، گویی بر اثر تکان خوردن سیم‌های نامرئی، تندتند می‌جنبید.


مدیر به عنوان توضیح بانگ زد: «ما می توانیم تمام آن ردیف را شوک برقی بدهیم.» آن وقت به پرستار علامت داد و گفت: «ولی همین قدر کافی است.»


صدای انفجار قطع شد، زنگ‌ها از صدا افتاد، سوت خطر با نواخت تدریجی خفه شد. بدن‌هایی که پیچ و تب می‌خوردند آرام شدند، و به این ترتیب زارزار و زوزوه بچه‌های دیوانه‌وش بار دیگر شیون طبیعی ناشی از وحشت عادی تبدیل گردید.


«گل‌ها و کتاب‌ها را دوباره بهشان بدهید.»


پرستاران اطاعت کردند. بچه‌ها جلوی گل‌ها، به محض دیدن آن تصاویر خوش آب و رنگ پیشی و قوقولی قوقوی خروس و بع‌بع بره سیاه، از ترس کز کردند، صدای زوزه‌شان ناگهان زیاد شد.


مدیر پیروزمندانه گفت: «تماشا کنید، تماشا کنید.»


کتاب‌ها و صداهای بلند، گل‌ها و شوک‌های برقی –حالا دیگر از این قرینه‌ها در ذهن کودکان، آشتی‌جویانه به هم می‌پیوستند، و پس از دویست بار تکرار همان درس یا درس مشابه آن، به نحوی جدایی ناپذیر توأم می‌شدند. آنچه انسان را به‌هم می‌پیوندد، طبیعت از جدا کردنش ناتوان است.


«آنها با آنچه روانشناسان معمولا از نفرت «غریزی» از کتاب و گل می‌گویند، بار می‌آیند. انعکاس‌ها همیشه مشروط است. بچه‌ها در تمام عمر از شر کتابخوانی و گیاه‌شناسی در امام می مانند.» مدیر رو به پرستاران کرد. «دیگر ببریدشان.» بچه‌های خاکی‌رنگ که هنوز هوار می‌کشیدند، بار چرخدستی شدند و بیرون رفتند، و پشت سر خود بوی شیر ترشیده و سکوتی بسیار مبارک‌پی را بر جای گذاشتند.


یکی از شاگردان دست بالا کرد، و هر چند خوب می‌فهمید که چرا نباید اجازه داد افراد طبقه پایین وقت جامعه را با کتاب تلف کنند و اینکه همیشه این خطر وجود دارد که مطالعه کردن، بعضی از انعکاس‌هایشان را به نحوی نامطلوبی نامشروط کند، مع‌هذا … بله، او در مورد گل‌ها چیزی سرش نمی‌شد. چرا باید به خودمان دردسر بدهیم تا کاری کنیم که دلتاها از نظر روانی نتوانند گل‌ها را دوست بدارند؟


دی.اچ. سی با حوصله توضیح داد: اگر بچه‌ها را وادار کنیم که با دیدن گل سرخ جیغ بکشند، به دلایل سیاست کاملا اقتصادی است. در گذشته نه چندان دور (حدود یک قرن پیش)، گاماها، دلتاها و حتی اپسیلون‌ها، طوری شرطی می‌شدند که گل ها را دوست بدارند –گل‌ها را به طور اخص و طبیعت وحشی را را به طور اعم. هدف این بود که ترغیب بشوند تا در هر فرصت مناسب به اطراف و اکناف مملمت بروند و به این ترتیب وادار بشوند تا وسایل حمل و نقل را مصرف کنند.


شاگرد پرسید: « پس وسایل حمل و نقل را مصرف نمی کردند؟»


دی.اچ. سی پاسخ داد: «چرا، زیاد هم می کردند. ولی فقط همین.»


خاطرنشان کرد که پامچال‌ها و مناظر یک عیب عمده دارند: اینکه بیهوده‌اند. عشق به طبیعت که نمی تواند هیچ کارخانه‌ای را بگرداند. باری، غرض این بود که عشق به طبیعت در میان طبقات پایین منسوخ شود، عشق به طبیعت منسوخ شود، اما نه تمایل به مصرف وسایل حمل و نقل. چون بالاخره باید مرتبا به گوشه و کنار میهن می‌رفتند، ولو اینکه از آن نفرت داشته باشند مشکل، یافتن دلیلی برای به مصرف رساندن وسایل حمل و نقل بود که از نظر اقتصادی موجه‌ار از صرف علاقه به پامچال و منظره باشد. این دلیل چنان که بایست شد.


مدیر به اینجا رسید: «ما توده‌ها را طوری شرطی می‌کنیم که از میهن متنفر باشند، ولی همزمان طوری شرطی‌شان می کنیم که به تمام مسابقات قهرمانی میهنی عشق بورزند. در عین حال به صرافت این موضوع هستیم که تمام مسابقات میهنی استفاده از وسایل ساخته و پرداخته را ایجاب می‌کند. پس به موازات مصرف وسایل حمل و نقل، کالاهای صنعتی را هم به مصرف می‌رسانندو آن شوک برقی روی همین اصل است.»

شاگرد گفت: «حالا فهمیدم.» و غرق تحسین، ساکت شد.

تمایل دارید یک نویسنده پلاسمایی شوید تا مطالب نوشته شده توسط شما را کاربران پلاسمایی بخوانند؟ پس کلیک کنید


نظرات (0)

اشتراک گذاری

این پست را با دیگران به اشتراک بگذارید